یادداشتی بر زندگی خانواده شهید «بهمن ولیخانی»
به زحمت چشمانش میدید.شجاع دستان مادرش را بوسید و مادر چشمان بسته اش را نیمه باز کرد و پرسید بهمن، تویی! روله! شجاع گفت:مادر، منم!
همای سعادت- یادداشت- بهمن برادر بزرگتر شجاع بود آنروزها که صورتش را تازه تیغ میزد و شلوارش را با کتری داغ، اتو میکرد و خط میانداخت و موهایش را خیس میکرد و با وسواس شانه میزد و در خانههای شهر صدای آژیر خطر از گلوی رادیو تا عمق جان ترسیده آدمها میرفت و کوچه به کوچه حجلههای جوانان محله پشت بازار قد کشیده بودند. ماه دولت لباس های بهمن را با عشق میشست و ترانههای محلی عروسی را زیر لب زمزمه میکرد. اما صدای آرزوی نامزد کردن بهمن لابه لای مویههای مادران شهید و صفیر های شلیک موشکها و اخبارهای پیاپی جنگ گم میشد.بی آنکه کسی بداند رفته بود بسیج اسم نوشته بود یک روز که مادرش را بغل گرفت و گفت:حلالم کن،دل ماهدولت هُری ریخت، پرسید کجا بهمن؟! میرم جبهه،ثبت نام کردم، دستت رو میبوسم بزار برم.
مریم که میخواست عروس بهمنش کنه،شانههای پهن بهمن، بوی عطر تن بهمن، صدای دالکه گفتنش و همه آرزوهایش ردیف به ردیف صف کشیدند اما عزم بهمن از همه آنها بیشتر بود و بهمن یکی از صدها جوانی بود که در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و نقشه عملیاتشان پیش از اجرا لو رفته بود و بجای غافلگیری عراقیها لوله های توپ به استقبالشان آمد و وقت عقب نشینی، فرمانده زخمی بهمن، فریاد میزد و رفقایش را صدا میزد؛ منو جا نذارید!و صدای شلیک و بوی گوشت برشته و خاک و خونی که در هوا پیچیده بود. گوشهای آدم را میگرفت تا جانش را بردارد و برود و سری هم به عقب بر نگرداند و تنها بهمن بود که نمیتوانست فرماندهاش را جا بگذارد بهمن که ۱۹ سالگی اش را به شلیک توپ سپرد و برگشت و در سال ۶۱ بی آنکه پیکری از او بماند چون بوی خوش عطری به ضرب شلیک گلوله توپ در هوا پخش شد. غبارها که نشست پیکرها را که جمع کردند بهمن نه در لیست اسرا بود و نه در میان پیکر شهدا.
انگار روح محترمش جسد را به شانه گرفته بود و با خودش به بهشت برد و مادرش ۳۰ سال آزگار از هر که دستش را میبوسید، میپرسید: بهمن تویی، روله!
دکتر شیرزاد بسطامی
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰