خرم‌آباد مأمنی برای گمشده‌ها؛داستان کاپشن یک مسافر نوروزی و پلیس وظیفه شناس

مرتضی،فرهنگی بازنشسته و مردی از جنس روزگار گذشته،به دلیل علاقه‌اش به جاذبه‌های طبیعی و تاریخی، این سفر را برای خود فرصتی می‌دید تا لحظاتی از شلوغی و دغدغه‌های روزمره فاصله بگیرد و در دل طبیعت غرق شود.

همای سعادت-در روزی از روزهای پرآفتاب بهاری، مردی به نام مرتضی که سال‌ها عمرش را به خدمت در عرصه آموزش و پرورش کلان‌شهر کرج گذرانده بود، تصمیم می‌گیرد به شهری که تا آن لحظه جز خاطراتی دور از ذهن نداشت،سفر کند؛ خرم‌آباد، بهشت کوچک لرستان، مقصد این سفر بود.

مرتضی، فرهنگی بازنشسته و مردی از جنس روزگار گذشته، به دلیل علاقه‌اش به جاذبه‌های طبیعی و تاریخی، این سفر را برای خود فرصتی می‌دید تا لحظاتی از شلوغی و دغدغه‌های روزمره فاصله بگیرد و در دل طبیعت غرق شود.

شخصیت داستان ما، دو سه روز پیش، به ستاد اسکان آموزش و پرورش ناحیه یک خرم‌آباد مراجعه می‌کند و در یکی از مدارس این ناحیه اسکان می‌یابد. این مدرسه ساده، که دیوارهایش پر از خاطرات کودکان دیروز و امروز بود، به وی پناه داده بود تا از فشار زندگی به دور باشد و در این شهر غریب، آرامش بیابد. اما خستگی سفر و حواس پرتی آرامشش را کم دوام می‌کند.

در هنگام قدم زدن در کنار دریاچه کیو، جایی که درختان سرسبز آن به آرامی در نسیم بهاری تکان می‌خوردند، ناگهان یک حادثه تلخ رخ می‌دهد. مرتضی کاپشنش را که مقدار قابل توجهی وجه نقد(۳۳میلیون تومان) در جیبش بود، گم می‌کند. برای یک معلم بازنشسته، گم کردن این مقدار پول، آنهم در میانه‌های سفر و در شهر غریب، حقیقتا تحملش سخت است!
همراه اعضای خانواده نیم ساعتی را گشت و گشت و گشت اما نگشت! و ناچارا به این نتیجه رسید که کاپشن و پول را دزدیده‌اند!

انگار تمام جهان بر دوشش سنگینی می‌کرد. چه کار باید می‌کرد؟ به کجا باید می‌رفت؟ چه کسی می‌توانست به او کمک کند؟لکن خدا، خدای معلمان بازنشسته هم هست! پس یکی از صدها پلیس خوش قلب این شهر، کاپشن و تمام محتویات جیب کاپشن را پیدا می‌کند. پلیس باتوجه به قبض پذیرش اسکان که داخل جیب کاپشن بود،‌ سرنخ را دنبال می‌کند و به مرکز ستاد آموزش و پرورش ناحیه یک می‌رسد. قضیه را با کارکنان اسکان درمیان میگذارد و درنهایت از طریق سامان اسکان و پیداکردن شماره تلفن؛ با مرتضی تماس می‌گیرند و همچنان که در دل غم زده‌اش کورسوی امید سوسو میزد شماره‌ای روی صفحه تلفنش ظاهر می‌شود و این خبر خوب را مژده می‌دهند.

در آن لحظه، هیچ چیزی جز این خبر خوش برایش اهمیت نداشت. از این که در یک شهر غریب، چنین مهربانی و صداقتی را تجربه کرده است، در دنیای خود به آرامش رسیده بود.وقتی که به پایگاه اسکان می‌رسد تا اموالش را تحویل بگیرد، حالش از خوشحالی قابل توصیف نبود. نمی‌ توانست باور کند که در این دنیا، هنوز انسان‌هایی هستند که تعهد،مسئولیت پذیری و وظیفه شناسی برایشان در اولویت است. به افسر پلیس که با چهره‌ای آرام و متواضع ایستاده بود، نزدیک می‌شود و با دست‌های لرزان از او تشکر می‌کند.

آقا مرتضی حتی اقدام به پرداخت مژدگانی به افسر پلیس می‌کند اما آقای پلیس با لبخندی ملایم، این پیشنهاد را رد می‌کند.مهمان نوروزی ما، با خود فکر می‌کند: «این خاطره، برای همیشه در قلبم خواهد ماند. این مردم، این انسان‌ها، در این شهر مهربان و دلگرم، در کنار طبیعت زیبا، چیزی به من دادند که هیچ جای دنیا نمی‌تواند جایگزین آن باشد و این داستان یک روز عادی بود که تبدیل به یک داستان شگفت‌انگیز شد.

یوسف درگاهیان

انتهای پیام/