شهید غریبی که حکم اعدامش سندی تاریخی شد

شهید جاویدالاثر «سعید گیل‌آبادی» در ماه‌های آخر رژیم ستم‌شاهی پهلوی توسط ساواک دستگیر و حکم اعدامش خیلی زود صادر شد ولی از آنجا که خواست خدا چیز دیگری بود با حرکت انقلابی مردم ایران و پيروزی انقلاب اسلامی زندانی‌های ساواک آزاد شدند و حکم اعدام او به سندی تاریخی تبدیل شد.

یادداشت- شهدای غریب، عنوانی است که به دسته‌ای از شهیدان اطلاق شده که در اسارت و دور از وطن به رفقای شهید خود و به سرور و سالار جوانان اهل جنت اباعبدالله‌الحسین(ع) پیوستند، شهیدانی که علاوه‌ بر درد غربت شکنجه‌های حزب بعث و ایادی آنها را به جان خریدند ولی ذره‌ای از اعتقادات خود کوتاه نیامدند تا اینکه در خاک دشمن و در غریبانه‌ترین حالت ممکن به لقاءالله پیوستند.

استان لرستان از این کاروان جا نمانده و ۱۶ تن از شهدای لرستان این عنوان و لقب را به خود اختصاص داده‌اند که تنها پیکر شش نفر از آنها به خاک وطن بازگشته و آرام گرفته و ۱۰ تن دیگر در غربت به خاک سپرده شده‌اند.

شهیدان غلامرضا چاغروند، مصطفی مدهنی، سعید گیل‌آبادی، منوچهر دانایی طوس، محمدصادق امیری، غلام جمشیدی، حسن عباسی، علی‌قدم کرمی، غلامحسین قائدرحمت، امین‌الله پارسایی، محمدنبی باقری، عزت‌الله میری، فرج‌الله مقومی، سیدمصطفی اسماعیل‌زاده کاشانی، رحم‌خدا معظمی گودرزی و علامحمد تقوی، نام ۱۶ شهید غریب در اسارت لرستان است که هر کدام داستانی برای گفتن دارند که در ادامه داستان یک تن از این شهیدان برگرفته از کتاب «دو قدم مانده تا حرم» یادنامه شهدای غریب در اسارت استان لرستان تألیف مریم میرزایی تقدیم مخاطبان می‌شود.

جاویدالاثر غریب، شهید سعید گیل‌آبادی دوازدهم مرداد ۱۳۴۰ در شهرستان خرم‌آباد چشم به جهان گشود، پدرش محمد فروشنده لوازم خانگی یکی از معتمدین شهر و مادرش اکرم نام دارد. از همان دوران کودکی به جلسات مذهبی به‌ویژه جلسات قرآن و گروه‌های مبارزاتی روی آورد، به ورزش علاقه داشت و جوانمردی و یاری به ضعفا را سرلوحه کار و رفتار خود قرار داده بود. به مدارجی از ورزش پهلوانی و کشتی کشور و آسیا در وزن ۵۷ کیلوگرم دست یافت و به اردوی تیم ملی هم دعوت شد که مدال طلا و کاپ قهرمانی او هنوز در خانه پدرش یادگار مانده است.

در لحظات پرالتهاب قبل از انقلاب با تأسی از امام راحل(ره) پایبند اهداف انقلاب اسلامی بود و برای همین با گروه‌های فعال انقلابی همکاری نزدیکی داشت تا جایی که از نیروهای جوان برای سرآهنگی حرکات انقلاب در شهر خرم‌آباد بهره جست.

سعید بلافاصله پس از دریافت اعلامیه‌های آزادی‌بخش امام خمینی(ره) از خارج از استان و از علما آن‌ها را به تعداد فراوان تکثیر و به همراه گروه‌های انقلابی بین مردم توزیع می‌کرد. در ماه‌های آخر رژیم ستم‌شاهی تحت تعقیب قرار گرفت و ساواک پس از دستگیری او را به زندان اطلاعات ارتش تحویل داد و خیلی زود حکم اعدام او را صادر کرد، پدر ایشان با یکی از مشتریانش که ارتشی و فرد مذهبی بود صحبت کرد که پادرمیانی کند تا سعید آزاد شود ولی او آب پاکی را روی دست پدر ریخت و گفت: «حکم اعدامش آمده مگر فقط خدا به او رحم کند» پدر که دید هیچ راهی ندارد گفت: «پس اجازه دهید حداقل او را یک بار دیگر ببینم» قبول کرد و قرار بر این شد که یک روز صبح پدر برای دیدن سعید برود.

پدر او را در سلول انفرادی دید جلو رفت و فقط توانست نامش را صدا بزند «سعید!» سعید با دیدن پدر جلو آمد و گفت: «بابا! تو اینجا چکار می‌کنی» پدر گفت: «حالا می‌خواهی چکار کنی» سعید لبخندی زد و گفت: «فقط از اینجا رفتی بیرون شعار بده و بگو مرگ بر شاه، درود بر خمینی» پدر دیگر ناامید شده بود ولی از آنجا که خواست خدا چیز دیگری بود با حرکت انقلابی مردم ایران و پیروزی انقلاب، زندانی‌های ساواک آزاد شدند و حکم اعدام سعید به سندی تاریخی تبدیل شد.

بعد از آزادی از زندان باز هم از تلاش برای انقلاب دست برنداشت و در آخرین ساعات سرنگونی رژیم پهلوی با طراحی و ساماندهی گروه‌های انقلابی ژاندارمری خرم‌آباد را تسخیر کردند و به‌عنوان اولین جوانان وارد این نهاد شاهنشاهی شدند. وی و دوستانش درِ اصلی ژاندارمری را به روی مردم گشودند. به این ترتیب بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در گروه‌های مردمی که در نهایت منجر به تشکیل کمیته شد، فعالیت داشت.

بعد از آن زمان مشغول به مبارزه با گروه‌های متعدد ضد انقلاب شد، به‌طوری که در این مبارزات چند بار زخمی شد و ده‌ها بار منافقان نامه‌هایی با محتوای تهدید به مرگ و ربودن خانواده‌اش به درون خانه او می‌انداختند تا در نهایت سکان هدایت شهر خرم‌آباد را با نیروهای انقلابی به دست گرفتند.

وی از جوانان شاخصی بود که در کنار روحانیت به‌ویژه با همراهی شهید محراب، آیت‌الله مدنی و آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی نقش بسزایی را ایفا کرد؛ سپس قبل از جنگ تحمیلی برای سرکوبی منافقان در کردستان با گروهی از مردم خرم‌آباد اعزام شد، سعید دوشادوش شهید بروجردی نقش راهبردی داشت.

در سال ۱۳۵۹ درست زمانی که پذیرش دانشگاهش در آمریکا ویزا و حتی بلیط هواپیما تهیه شده بود به جای رفتن به آمریکا و ادامه تحصیل به قصر شیرین رفت و به محافظت از کیان کشور پرداخت. در آخرین لحظه اعزام کلت کمری را به پدر داد و گفت: «اگر عراقی‌ها تا اینجا آمدند مادر و خواهر را زنده نگذار، چراکه بعثی‌ها بویی از شرافت نبرده‌اند.»

در اولین لحظات جنگ تیتر اول روزنامه کیهان خواندنی بود، این مضمون را داشت: «۹ نفر جلوی هفت لشکر مکانیزه عراق را گرفتند» در یکم خردادماه با عده قلیلی برای اینکه دشمن به مردم قصرشیرین و ناموس مردم نرسد در مقابل لشکر تا به دندان مسلح مقاومت کرد.

نیروهای عراقی پس از مقاومت جوانمردانه وی و هم‌سنگرانش آنها را محاصره کردند در این محاصره چند تن از هم‌سنگرانش به شهادت رسیدند؛ تعدادی هم دستگیر شدند رادیو صدای عراق از این دستگیری به‌عنوان یک پیروزی بزرگ یاد کرد و گفت: «پاسداران خمینی (نامشان را آوردند) به دست نیروهای عراقی دستگیر شدند.»

پس از دستگیری به سلول استخبارات منتقل می‌شود و در سلول به نقل از هم‌سنگرانش حزب بعث شروع به آزار و اذیت آنها می‌کنند، از اسرا می‌خواهند که هر کسی «پاسدار امام خمینی» است خودش را معرفی کند سعید وقتی می‌بیند همه اسرا دارند شکنجه می‌شوند بلند می‌شود و خودش را «پاسدار امام خمینی» معرفی می‌کند که این پاسخ سعید باعث می‌شود دست از آزار و اذیت بقیه بردارند، از آن تاریخ به بعد به استناد نامه‌های آقایان محمود شرافتی و شریفی به سلول انفرادی منتقل می‌شود همراه خیلی از اسرای دیگر در آنجا نگهداری می‌شدند، در آنجا چون سلول‌ها کنار هم هستند همدیگر را شناسایی می‌کنند و آقای اوحدی هم در یکی از آن سلول‌ها اسیر است که سعید را شناسایی می‌کند.

بعد از اعلام این اطلاعات به صلیب سرخ جهانی از سوی ایران، عراقی‌ها هیچ پاسخی نمی‌دهند. سرانجام پس از بیست سال، سپاه پاسداران بدون هیچ نشانی رسماً اعلام کرد: «رژیم بعث عراق ایشان و گروهی از فرماندهان و فرزندان این مرز و بوم را به شهادت رسانده‌اند» هنوز هیچ اثری از این رزمنده دلاور در دست نیست و کسی نمی‌داند عاقبت چه شد. هنوز مادرش چشم به راه آمدن اوست و انتظار اهل خانه برای بازگشت سعید ادامه دارد.

یک سال می‌گذرد که سعید رفته و دیگر نیامده است. پدر و مادر همیشه چشم به راه بودند پدرش یک شب که عازم تهران می‌شود با یک نفر از رزمنده‌های دفاع مقدس برخورد می‌کند در این هم‌نشینی با هم گفت‌وگو و درد و دل می‌کنند که رزمنده به او پیشنهاد می‌دهد با هم به قم بروند همان جا پدر نذر می‌کند که اگر خبری از سعید به آن‌ها داده شود ۴۰ شب چهارشنبه‌ها به جمکران برود، شب اول از همان بدو ورود تا پاسی از شب را به راز و نیاز مشغول می‌شوند از آنجا به تهران می‌رود و در هتلی برای استراحت اقامت می‌گیرد و به خواب می‌رود همان شب اول سه جوان به خواب پدر می‌آیند و به او می‌گویند: «چرا این‌قدر گریه می‌کنید؟» پدر سعید به آن‌ها می‌گوید: «بچه‌ام گم شده» جوانی که در وسط ایستاده به او می‌گوید: «پسر تو در عراق است و ما می‌رویم و خبر خوشی برای تو می‌آوریم» پدر سعید می‌گوید: «بگذار عکسش را به شما بدهم» می‌گویند: «نه عکس نمی‌خواهیم» به یکباره با صدای اذان صبح از خواب بیدار می‌شود پس از انجام امور به سمت خرم‌آباد می‌رود و در خرم‌آباد نامه‌ای از خواهرزاده‌اش که در عراق اسیر است به دستش می‌رسد با این مضمون که «دایی جان! به جان امام زمان سعید را به نام پاسدار گرفته‌اند، ما داریم دنبال او می‌گردیم» این هم خبری بود که آن سه جوان در خواب وعده‌اش را داده بودند.

انتهای پیام/