لرستان داغدار اما سربلند؛میثاق با شهدا برای انتقامی سخت
لرستان امروز داغدار فرزندانی بود که هدف کینهی ناجوانمردانهترین دشمنان انسانیت،رژیم جنایتکار صهیونیستی،قرار گرفته و آسمانی شده بودند.
به گزارش همای سعادت به نقل از تابناک،خیابانهای خرمآباد امروز رودی خروشان از انسانیت بود، موجی از جمعیت سیاهپوش که در سکوتی پر از فریاد، تابوتهای در پرچم سه رنگ ایران پیچیده را، چون گوهری گرانبها در آغوش گرفته بودند، هوا آکنده از عطر اسپند و گلاب و صدای حزین مداحی بود که با هقهقهای بیامان در هم میآمیخت و عرش را به لرزه در میآورد، اما در میان این غوغای غم، این چشمها بودند که روایت اصلی را مینوشتند
مادران؛کوههایی که لرزیدند
در گوشهای، مادری را میدیدی که قاب عکس پسرش را چنان به سینه میفشرد که گویی میخواهد سرمای شیشه را با گرمای قلبش آب کند.چادرش را بر صورت کشیده بود، اما شانههای لرزانش، حکایت از طوفانی داشت که در درونش برپا بود. زیر لب، برای رعنای خود لالایی میگفت؛ همان لالاییهای کودکی را حالا بر تابوت بیجانش زمزمه میکرد، اشک هایش نه از ضعف، که از دلتنگی بود در نگاهش اما، در پس پردهی حریر اشک، صلابتی غریب موج میزد.او پسرش را نه از دست داده، که به مسلخ عشق، تقدیم آرمان حسین (ع) کرده بود. هر از گاهی سر بلند میکرد و به آسمان مینگریست و گویی با حضرت زهرا (س) نجوا میکرد: «ببین خانوم، امانتیات را خوب پروردم. پسرم فدای پسرت…»
پدران؛ستونهای خمیده از غم
کمی آنسوتر، پدری ایستاده بود؛ با قامتی که سالها زیر بار سختیهای روزگار خم نشده بود، اما امروز، داغ فرزند، شانههایش را فرو ریخته بود.
دستهای پینهبستهاش را به ستون تابوت تکیه داده بود و بیصدا اشک میریخت. اشکهایش نه مثل مادران پرشیون، که آرام و سنگین بر چینهای صورتش میغلتید او کوه بود، کوهی از درد که نمیخواست در مقابل چشم دیگران فرو بریزد، نگاهش به دوردستها بود، شاید به روزی که پسرکش را بر دوش میگرفت و برایش از قصههای پهلوانی میگفت و حالا، خودِ پسر، قهرمان یک حماسهی واقعی شده بود. در چشمانش، غرور و اندوه چنان در هم تنیده بود که گویی میگفت: «برو بابا جان، سربلندم کردی، اما کمرم شکست…»
همسران؛آینههایی که شکستند
در میان جمعیت، زن جوانی، بیرنگ و بیصدا، به تابوت همسفرش خیره مانده بود، او دیگر نه شیون میکرد و نه حرفی میزد گویی تمام خاطرات، تمام رویاهای مشترک، تمام وعدههای آینده، در یک لحظه مقابل چشمانش به قابی شکسته بدل شده بود، دست کودکی کوچک در دستش بود که با نگاهی کنجکاو و معصوم، از مادرش میپرسید: چرا همه گریه میکنن؟ و مادر، چه پاسخی برای این سوال داشت جز آنکه کودک را محکمتر در آغوش بگیرد و بگذارد اشکهای بیجوابش، پاسخگوی معصومیت کودکانه او باشد؟ او به یکباره، همهی آیندهاش را به گذشتهای پرافتخار باخته بود.
رفیقان و همسنگران؛ بغضی که به خشم بدل میشود
و،اما رفیقانشان… پاسداران جوانی که روزی در کنار همین شهدا، در یک پادگان نفس میکشیدند، میخندیدند و برای هم رجز میخواندند، حالا استوار و مصمم ایستاده بودند و به تابوت برادرانشان سلام نظامی میدادند.صورتهایشان از بغضی فروخورده، سرخ و برافروخته بود، در چشمانشان ترکیبی از اشک و آتش دیده میشد، اشکی برای پر کشیدن رفیق و آتشی برای انتقامی سخت. آنها زیر لب با دوستان شهیدشان عهد میبستند. عهد میبستند که راهشان ادامه دارد و فریاد «هیهات منا الذله» آنها، کابوس شبهای دشمن خواهد شد. هر قطره اشکی که از گوشهی چشمشان میچکید، نه از سر ضعف، که جرقهای بود برای شعلهورتر کردن آتش انتقام در سینههاشان.
تشییع تمام شد، اما این قصه به سر نرسید. پیکرهای پاک این لالههای سرخ در خاک آرام گرفتند، اما نام و یادشان در قلب این دیار، در بلندای زاگرس و در روح تکتک مردم این سرزمین، برای همیشه جاودانه شد. لرستان امروز نه فقط عزادار، که به خود میبالید؛ چرا که۲۲نفر از فرزندانش، در دفاع از شرف و امنیت، زیباترین معنای زندگی را با شهادتشان تفسیر کردند.
گزارش پگاه دالوند
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰